نزدیکی های اول
مهر بود .برای تهیه لباس فرم فرزندم به محل توزیع لباس رفته بودم . درهمان حین
مادری میانسال نگران اما دلنشین به سمت من آمد.من را نمی شناخت.با اضطراب به من
نگاه کرد و پرسید:لباس بچه مدرسه ای ها را کجا باید بگیریم؟
با لبخند پاسخش را
دادم :داخل سالن آن طرف.ولی چرا اینقدر اضطراب دارید خانم؟
خانم نگاهی غضبناک
به من کرد و گفت:خانم!مگه میشه اضطراب نداشت.بچه ی من داره می ره کلاس اول.با این
معلمای کم تجربه !جگرگوشه ام رو دارم می فرستم مدرسه.
نمی دانستم چطور
جوابش رو بدهم .نگاهش کردم .پسربچه ی با نمکی از آخر سالن داشت به ما نزدیک می
شد.به خانم گفتم:مثل که دانش آموزتون داره میاد.
مادرسرش را
برگرداند و با صدای بلند رو به فرزندش گفت:اای جانم ! یعنی تو دانش آموز شدی!مادر
به قربانت بره!دورت بگردم!توکی بزرگ شدی که من نفهمیدم!
حالا آن پسر دانش
آموز من است.
و من به او می گویم:عزیزم !دانش آموز شدنت مبارک
Normal
0
false
false
false
EN-US
X-NONE
FA
/* Style Definitions */
table.MsoNormalTable
{mso-style-name:"Table Normal";
mso-tstyle-rowband-size:0;
mso-tstyle-colband-size:0;
mso-style-noshow:yes;
mso-style-priority:99;
mso-style-parent:"";
mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt;
mso-para-margin-top:0cm;
mso-para-margin-right:0cm;
mso-para-margin-bottom:10.0pt;
mso-para-margin-left:0cm;
line-height:115%;
mso-pagination:widow-orphan;
font-size:11.0pt;
font-family:"Calibri","sans-serif";
mso-ascii-font-family:Calibri;
mso-ascii-theme-font:minor-latin;
mso-hansi-font-family:Calibri;
mso-hansi-theme-font:minor-latin;}