مثل تمام صبح های شنبه ...سلام ..بچه ها برپا می کنند. لباسهایشان امروز تمیز تمیز است . ناخن هایشان گرفته و موهای نازشان به خاطر شامپوهای دیشب برق می زند. محمد حسین هر وقت حمام می کند لبهایش خشکه می زند و با همان لبهای خشکیده به من سلام می کند. دلم برای دیدنشان لک زده بود...

باید بیست و چهار بار تمرکز کنم تا مطمئن شوم همه سرحالند. صبح شنبه ..سرحالی شرط اول شروع یک کلاس درس است. حضور و غیاب می کنم . علی ...حاضر...امید...حاضر...شاهین ...حاضر...سالار ...حاضر...مرتضی...حاضر...

مرتضی حاضر است . ولی چرا کمی کسل است؟ نگاهش می کنم و در ذهنم می کارم که مرتضی ..غایب!

مرتضی نمی خندد. سرمیزش می روم . نگاهی عمیق تر...مرتضی دندانش را گرفته است . مرتضی جان! دندانت چی شده؟دندان مرتضی ورم بسیار شدیدی دارد و صورت مرتضی به طرف چپ کشیده می شود. کودکم حتی یک مرتبه نمی تواندلبخند بزند. عمیقا درد می کشد. مرتضی جان با این دندان نباید به مدرسه می آمدی..مرتضی یک کلمه هم جواب نمی دهد....نمی تواند جواب بدهد...

-        مهران ! با مرتضی به دفتر بروید و از معاون خواهش کنید تا با منزل مرتضی تماس بگیرد تا بیایند او را به دکتر ببرند....بچه ام دارد درد می کشد...

مرتضی از صندلی کنده می شود: نه خانم! می توانم تحمل کنم . مگر امروز خ را درس نمی دهید! من نبایدعقب بمانم...

تعجب می کنم ! مرتضی ..مطمئنی حالت خوب است؟

-        بله خانم! لطفا به خانه زنگ نزنید....

درس شروع می شود.خ ........ مثل خانه ....! خ ....مثل خروس!

مرتضی دندانش درد می کند. از درد به خود می پیچید. مطمئنم که حتی یک کلمه از درس را نفهمیده است . صدای زنگ می آید و بچه ها به حیاط می روند. اما مرتضی سرش را روی میز گذاشته و گریه می کند.

-        مرتضی جان! ظاهرا دندانت درد گرفته است . با من به دفتر بیا!

نگاهش را می شناسم . چرا نمی خواهد با خانه اش تماس بگیریم؟با نگاهش  التماس می کند. اما زیاد اهل اعتراض نیست.

بی هیچ توجهی به اضطراب مرتضی ، از معاون خواهش می کنم با پدر مرتضی تماس بگیرند.تماس گرفته می شودو پدر مرتضی مودبانه می گوید که تا یک ساعت دیگر برای بردن پسرش به مدرسه می آید.

از مرتضی می خواهم که تا آمدن پدرش روی تخت اتاق بهداشت دراز بکشد. و مرتضی به گوشه ی اتاق بهداشت می خزد.

پدر مرتضی می آید.مرتضی خاموش اما مضطرب پدرش را می نگرد.و پدر خشمگین و تیره ، همچون ابری درآستانه باریدن به مرتضی...و می روند..

صدای آخ آخ مرتضی، در سالن می پیچد. پدر گوش مرتضی را به سختی فشار می دهد...

-        مگر نگفتم توی مدرسه حتی اگر از درد هم مردی حق نداری مزاحم کار من بشوی؟مگر من بیکارم که بخواهم دنبال تو بیایم؟ چرا وقتی صبح به تو گفتم لازم نکرده امروز به مدرسه بروی گوش نکردی...

غرولندهای پدر ادامه داردو من خدا را شکر می کنم که " خ" را درس داده ام و مرتضی از درسش عقب نمانده است.