معلمان عزیز منتظر نظرات ارزشمند شما هستم
معلم صبح خوبی را شروع کرده بود . صبحی که تصمیم داشت فارغ از دغدغه هرروز دانش آموزان ، کارهایی که قول داده بود و انجام نشده بود را شروع کند . صبحی که سرد بود و اورا که عاشق سرما بودم را سرحال و سرمست کرده بود. برخلاف هر روز صدای ضبط ماشینش را بلند کرد ، چون می دانست در مسیر هیچ دانش آموزی او را نخواهد دید و هیچ کس شاد بودن را دور از شان معلمی او نخواهد دانست.
وقتی به محل کارش رسید ، خبر خوشی شنید . قرار بود وسیله ای که مدت ها بود به آن نیاز داشت . به صورت قسطی خریداری کند. این خبر صبحش را شاد تر و سبز تر کرد.اما ناگهان یک با ارزش به او تهمت زد..آن هم تهمت بی عرضگی..
آن لحظه نفهمید چه تهمتی به او خورده است . بی خیال از کنار آن گذشت .اما آن صدا آرام آرام توی گوشش نجوا می شد..تو بی عرضه ای ..تو بی عرضه ای ..